آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
sokote eshg lovly رفتم نشستم کنارش گفتم : برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی ؟ گفت : بفروشم که چی ؟ تا دیروز می فروختم که با پولش آبجی مو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد ، با گریه گفت : تو می خواستی گـُل بخری ؟ گفتم : بخرم که چی ؟ تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...! اشکاشو که پاک کرد یه گـل بهم داد گفت : بگیر باید از نو شروع کرد تو بدون عشقت ، من بدون خواهرم . . . نظرات شما عزیزان: سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:, :: 16:3 :: نويسنده : Arash khodadadi
|